سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت را هرجا که باشد بگیر که حکمت در سینه منافق بالا و پایین می رود تا از آن بیرون آید و در سینه مؤمن کنار همراهانش جای گیرد. [امام علی علیه السلام]
عــــــــــروج
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» بال پرواز جنگ ... 3 روایت خانواده و دوستان

در سال 1341 من و شوهرم سرایدار مدرسه‌ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می‌گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می‌برد؛ ‌به همین خاطر آن‌گونه که باید، توانایی انجام کار مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه نبودم. این مسأله باعث شده بود مدیر مدرسه همسرم را چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش قرار دهد. در همین گیر و دار، یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم حیاط و کلاس‌ها کاملاً نظافت شده‌اند و منبع آب هم پر شده است. از یک طرف خوشحال شدیم که این اتفاق افتاده و از طرف دیگر کنجکاو بودیم ببینیم چه کسی این کار را کرده است. شوهرم از من خواست تا موضوع را پی‌گیری کنم. آن روز هیچ چیز دستگیرمان نشد. فردا هم این ماجرا تکرار شد. دوباره وقتی از خواب بیدار شدیم، دیدیم مدرسه نظافت شده و همه چیز مرتب است. بر آن شدیم که تا هر طور شده از ماجرا سر در بیاوریم. قرار شد شب بعد را کشیک بکشیم و این راز را کشف کنیم. روز بعد، وقتی هوا گرگ و میش بود و در حالی که چشمان ما از انتظار و بی‌خوابی می‌سوخت، ناگهان دیدیم یکی از شاگردان مدرسه، از دیوار بالا آمد. به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جارو و خاک‌انداز مشغول نظافت حیاط شد. من آرام آرام جلو رفتم. پسرک لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار می‌نمود. وقتی متوجه حضور من شد، سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم؛ گفت: «عباس بابایی!»
در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و گریه امانم نمی‌داد، از کاری که کرده بود تشکر کردم و از او خواستم دیگر این کار را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از ماجرا بو ببرند و برای ما درد سر درست کنند. عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، گفت: «من که به شما کمک می‌کنم، خدا هم در خواندن درس‌هایم به من کمک خواهد کرد!
 در حال عبور از خیابانِ منتهی به دبستان دهخدا بودم، که دیدم عباس، که آن زمان در کلاس پنجم ابتدایی بود، همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد. پس از احوال‌پرسی به طرف خانه به راه افتادیم. در خیابان سعدی عده‌ای کارگر در حال کندن یک کانال بودند. در میان کارگران پیرمردی بود که توانایی انجام کار را نداشت. عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ می زد و عرق از سر و رویش می چکید، لحظه‌ای ایستاد. سپس نزد پیرمرد رفت و گفت: «پدرجان! چند متر باید بکنی؟»
پیرمرد نفس نفس زنان گفت: «سه متر طولش باید بشه، یک متر گودی‌اش!»
عباس کتاب‌هایی را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و کلنگ او را گرفت و گفت: «شما کمی استراحت کنید پدرجان!»
شروع کرد به کندن زمین. من هم که تحت تأثیر این رفتار عباس قرار گرفته بودم، بیلی را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و در بیرون ریختن خاک کانال به عباس کمک کردم.
از آن روز به بعد، عباس هر روز پس از تعطیل شدن مدرسه، به یاری پیرمرد می‌رفت. او این کار را تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی قزوین ادامه داد.
یک روز به همراه خانواده به باغ‌مان رفتیم. آن سال باغ محصول خوبی داشت و انگورها مثل چلچراغ روی تاک‌ها جلوه می‌فروختند. عباس، که آن‌وقت‌ها هنوز یک نوجوان بود، انگار از مشاهده‌‌ی این همه زیبایی جا خورده بود. چون رو کرد به پدرم و گفت: «کمی دست نگه دارید و انگورها را نچینید؛ من یک کار کوچک دارم!»
ما که از این درخواست او تعجب کرده بودیم، ایستایم ببینیم می‌خواهد چه کار بکند. عباس بی‌درنگ رفت وضو گرفت و بعد در همان کنار باغ دو رکعت نماز خواند. بعد از نماز خودش رفت و اولین خوشه را از تاک‌ها چید. وقتی داشت انگور را از ساقه‌اش جدا می‌کرد، رو به ما گفت: «نگاه کنید! خداوند چقدر زیبا و دیدنی دانه‌های انگور را در کنار هم قرار داده است! اینجاست که باید به عظمت و قدرت خداوند بی‌همتا پی برد و شکرش را به جا آورد!»
در حال عبور از خیابان سعدی بودم که یک‌باره چشمم افتاد به عباس که پارچه نارکی را کشیده روی سرش و پیرمردی را کول کرده. با این فکر که ببینم چه اتفاقی افتاده، پیش رفتم. سلام کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده عباس؟ این بنده خدا کیه؟ چه‌اش شده؟
انگار با دیدن من غافل‌گیر شده باشد، متعجب نگاهم کرد. سر جایش پا به پا شد و گفت: «دارم این بنده خدا را می‌برم حمام. کسی را ندارد و مدتی هست که استحمام نکرده. خدا را خوش نمی‌آد که همین‌طور رهاش کنیم!»
سر جام میخکوب شدم و با نگاه تحسین‌آمیزم بدرقه‌اش کردم.
 در دوران تحصیل در آمریکا، یک روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس»، مطلبی درباره عباس چاپ شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: «دانشجو عباس بابایی، ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود شیطان را از خودش دور کند!»
من و بابایی هم اتاق بودیم. بلافاصله ماجرا را ازش پرسیدم. گفت: «چند شب پیش، بی‌خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمی‌گشتند. آن‌ها با دیدن من در آن حال شگفت‌زده شدند. کلنل ماشین‌اش را نگه داشت و صدایم زد. پرسید: «در این وقت شب برای چه می‌دوی؟»
گفتم: «خوابم نمی‌آمد، خواستم کمی ورزش کنم تا بلکه خسته شوم و بتوانم بخوابم.»
از توضیحی که دادم قانع نشد. اصرار کرد واقعیت را برایش بگویم. گفتم: «مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی سبب می‌شود شیطان با وسوسه‌هایش مرا به گناه بکشاند. در دین ما توصیه شده برای رهایی از این وسوسه‌ها و در چنین مواقعی، سر خودمان را به کاری گرم کنیم، یا اگر مقدورمان بود بدویم، و یا دوش آب سرد بگیریم!»
یک روز با لحنی معترضانه از عباس پرسیدم: «آخه تو بهانه‌ات برای نخوردن پپسی چیست؛ ما نباید بدانیم تو چرا این همه از این نوشیدنی دوری می‌کنی؟»
خیلی آرام و ملایم گفت: «کارخانه پپسی متعلق به اسراییلی‌هاست. من نمی‌خواهم با خوردن آن، به اسراییلی‌ها کمک کرده باشم!»
تابستان سال 1352 بود، در یک روز گرم دزفول که پس از پایان کار به خانه برگشته بودم و در حال استراحت بودم. یک وقت همسرم آمد و گفت: « یکی دم در با شما کار دارد!»
تا در را باز کردم، چشمم به عباس افتاد؛ ناباورانه به آغوشش کشیدم و دستش را گرفتم کشیدمش داخل. در طول این چند سال که در آمریکا بود، حسابی دلم برایش تنگ شده بود. وقتی گفت: «فارغ‌التحصیل شده‌ام و حالا هم به عنوان خلبان شکاری به این پایگاه منتقل شده‌ام!» از شادی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. همین‌طور که مشغول حرف زدن بودیم، عباس دستی به عرق پیشانی‌اش کشید و گفت: «عظیم! خانه‌تان چرا این‌قدر گرم است؟»
گفتم: «عباس جان! کولر که نداریم؛ خودمان هم برای این‌که خنک بشویم، اول یک دوش می‌گیریم، بعد می‌رویم می‌نشینیم زیر پنکه!»
فردای آن روز دیدم عباس با یک کولر آبی به منزل ما آمد. گفت: «ببخشید، ناقابل است.»
پرسیدم: «جریان چیه؟»
گفت: «هدیه عروسی‌تان است. آن‌موقع که این‌جا نبودم؛ حالا باید جبران بکنم دیگه!»
من و همسرم از هدیه‌‌ی عباس خیلی خوشحال شدیم. اما من یقین داشتم این کولر را او به سختی تهیه کرده است.
یکی از روزهای ماه مبارک رمضان 1353 عباس، طبق معمول، صبح زود و قبل از رفتن به محل کار، به خانه ما آمد . شادی و نشاط هر روزه را در چهره‌اش ندیدیم. غمگین بود. وقتی دلیل این گرفتگی را پرسیدیم، گفت: «دستور داده‌اند امروز روزه نگیرم. مانده‌ام چه بکنم!»
با تعجب پرسیدم: «برای چه؟»
گفت: «قراره یکی از ژنرال‌های آمریکایی به پایگاه بیاید و ناهار را در باشگاه همراه با خلبانان بخورد؛ برای همین دستور داده‌اند امروز کسی روزه نگیرد!»
برای این‌که دلداریش بدهیم، گفتیم: «خدا بزرگ است؛ غصه نخور. یک موقع دیدی تا ظهر تصمیم‌شان عوض شد!»
رو به آسمان کرد و گفت: «خدا کند همان‌طور که تو می‌گویی بشود!»
ساعت دور و بر سه بعدازظهر بود که دیدیم با خوشحالی آمد. تا وارد خانه شد، گفت: «هنوز روزه هستم!»
با تعجب گفتیم: «تعریف کن!»
نگاهش از پنجره خانه رفت بیرون. کمی سکوت کرد و بعد گفت: «ژنرالی که قرار بود ناهار را با خلبان‌ها بخورد، قبل از ظهر، وقتی داشته با کایت پرواز می‌کرده، در سدّ دز سقوط می‌کند و کشته می‌شود.»
 در اومیه سرباز بودم. یک روز پاکت نامه‌ای به دستم رسید که در آن مقداری پول بود. پشت و روی پاکت را که بررسی کردم، نام و نشانی از فرستنده ندیدم. این موضوع چند ماه پشت سر هم تکرار شد و من همچنان سردرگم بودم. بالأخره در یکی از مرخصی‌ها موضوع را با خانواده و برخی از خویشاوندانم در میان گذاشتم. همه اظهار بی‌اطلاعی کردند تا این‌که یک روز اتفاقی برادرم گفت: «من نشانی محل خدمت تو را به عباس دادم!»
گفتم: «چرا این کار را کردی؟»
گفت: «خودش خواست.»
با این حرف، دیگر برایم تردیدی باقی نمانه که آن پاکت‌ها همه از جانب عباس بوده است. از خودم شرمند شدم. به خودم گفتم عباس با آن همه گرفتاری‌ها هنوز مرا از یاد نبرده اما من در این مدت حتی یک‌بار هم به ذهنم نرسیده تا احوال او را بپرسم.
در اولین فرصت نزد عباس رفتم و پس از احوال‌پرسی، با یقینی که داشتم، بابت پاکت‌ها از او تشکر کردم. گفتم: «چرا مرا شرمنده می‌کنی و برایم پول می‌فرستی؟»
ابتدا با لبخند ملایمی از ماجرا اظهار بی‌خبری کرد. من اما کوتاه نیامدم، گفتم: «عباس! من از کجا بیاورم و آن مقدار پول را به تو برگردانم؟»
مثل همیشه خندید و گفت: «فراموش کن!»
در یکی از ساعت‌های استراحت نزد من آمد و سر صحبت را باز کرد. پرسید: «نماز می‌خوانی؟»
گفتم: «گاهی وقت‌ها!»
گفت: «کجاهای قرآن را حفظ هستی؟»
گفتم: «چیزی از قرآن حفظ نیستم!»
گفت: «می‌خواهی آیاتی از قرآن را به تو یاد بدهم که نامش «آیت الکرسی» است؟»
و شروع کرد در مورد فضیلت‌های آیت الکرسی صحبت کردن. من زیر بار حرف‌هایش نمی‌رفتم؛ ولی او از من دست بردار نبود. قرآن کوچکی از جیبش بیرون آورد؛ آیت الکرسی را برایم آورد و گفت: «بیا ببینم می‌توانی بخوانی!»
به این ترتیب در ساعات بی‌کاری و استراحت پیوسته با من قرآن کار می‌کرد . یادم هست وقتی کلاسِ پانزده روزه‌مان تمام شد، من با عنایت و تلاش عباس، «آیت الکرسی» و سوره‌های «والّیل» و «الشّمس» را حفظ کرده بودم.
زمانی که شهید بابایی فرماندهی پایگاه هشتم را به عهده گرفتند، از تاریخ آخرین لایروبی منبع‌های آب پایگاه حدود سه سال می‌گذشت و ساکنین پایگاه نسبت به آلودگی آب معترض بودند. وقتی شهید بابایی از قضیه اطلاع یافتند، از واحد تأسیسات خواستند تا جهت لایروبی از شرکتهای دارای صلاحیت استعلام بها کرده و سریعاً نتیجه را به اطلاع ایشان برسانند. پس از استعلام پایین ترین مبلغ پیشنهادی، حدود سیصد هزار تومان بود. پرداخت این مبلغ در آن موقعیت، برای پایگاه مشکل بود. به همین خاطر شهید بابایی شخصاً وارد عمل شدند. به من دستور دادند پس از خرید تعدادی چکمه بلند پلاستیکی، یک گروهان از سربازان را در مقابل منبع‌های آب حاضر کنم. کارها انجام شد و سربازان را در روز مقرر جلوی منبع‌ها حاضر کردم.
شهید بابایی با لباس شخصی به همراه چند تن از مسئولین تأسیسات پایگاه به آن‌جا آمدند. پس از توضیح مختصر یکی از کارمندان در مورد چگونگی نظافت منبع ها، شهید بابایی به عنوان اولین نفر داخل یکی از منبع‌ها شد و به دنبالش هم سربازها رفتند تو. گویا فضای تاریک داخل منبع و سختی کار، باعث شده بود تا همه فراموش کنند که فرمانده پایگاه هم به همراه‌شان مشغول کار است. به همین خاطر گاهی در حین انجام کار، با پاشیدن لجن بر روی هم با یکدیگر شوخی می کردند. در این بین من که از طرف شهید بابایی مأمور بودم تا بر کار سربازان نظارت داشته باشم، احساس کردم سربازی پشت یکی از ستون‌ها ایستاده دارد کار کردن دوستانش را نظاره می‌کند. زود خودم را به او ستون رساندم. محکم به پشت او زدم و با صدای بلند فریاد کشیدم: «چرا ایستاده‌ای تماشا می‌کنی! برو کارت را انجام بده!»
آن بنده خدا هم بی‌این‌که حرفی بزند و اعتراضی بکند، رفت و دوباره مشغول کار شد. هنوز مواظبش بودم که کم‌کم جلوتر رفت و در پرتو نورِ دریچه منبع قرار گرفت. یک‌دفعه مو بر بدنم راست شد؛ کسی که سرش فریاد کشیده بودم و هلش داده بودم به جلو، فرمانده پایگاه، بابایی بود. با ترس و شرمندگی نزدیکش رفتم و عذر خواهی کردم. ایشان لبخندی زدند و گفتند: «اشکالی ندارد؛ اما سعی کن سربازها را اذیت نکنی. آن‌ها اگر چه با هم شوخی می کنند؛ ولی کارشان را هم انجام می‌دهند!»
عباس همیشه علاقه داشت گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریزان بود.
زمانی که فرمانده پایگاه اصفهان بود، نامه‌ای از ستاد فرماندهی تهران رسید که در آن از ما خواسته بودند اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود: «این هدیه از جانب حضرت امام (ره) (ره) است.»
عباس کار را سپرد دست ما. ما هم اسامی را تهیه کردیم و نام او را هم جزو اسامی در لیست قرار دادیم. وقتی فهرست را برای امضاء بردیم پیشش. با دیدن اسم خودش، دیگر اجازه نداد صحبت‌های من تمام شود، با ناراحتی گفت: «برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من!»
می‌دانستم هر چه بگویم فایده‌ای ندارد، اما گفتم: «در این پادگان شما بیشترین ساعات پروازی را دارید؛ چطور حق دیگران است؟»
انگار اصلاً حرف‌هایم را نشنید. خودکار را برداشت، روی اسم خودش خط کشید و نام یکی دیگر از خلبانان را نوشت و بعد لیست را امضا کرد.
یک شب همراه با عباس برای دیدار با آیت‌الله صدوقی به یزد رفتیم. وقتی رسیدیم جلوی در، با کمال شگفتی دیدیم ایشان در مقابل در منزل منتظر ما ایستاده‌اند. عباس سلام کرد و خواست دست آقا را ببوسد که ایشان اجازه ندادند و عباس را در آغوش گرفتند. بعد سر عباس را بر روی سینه‌شان گذاشتند و گفتند: «آقای بابایی! می دانستم که شما تشریف می آورید.»
عباس گفت: «حاج‌آقا، ما خدمت‌گزار شما هستیم!»
داخل شدیم. تعدادی از اطرافیان آیت‌الله صدوقی در داخل خانه حضور داشتند. عباس و حاج‌آقا صحبت‌های زیادی با هم کردند و تا آن‌جا که من متوجه شدم، بیشتر صحبت‌شان درباره کارگران پایگاه و افراد بی‌بضاعت بود و نبودن بودجه  کافی برای آنان. زمان خداحافظی، حاج آقا سوییچ یک سواری پیکان را مقابل عباس گرفتند و گفتند: «این مال شماست؛ گر چه در مقایسه با زحمات شما در طول جنگ ناقابل است!»
عباس گفت: «حاج‌آقا! ما اگر کاری کرده‌ایم وظیفه‌مان بوده؛ در ثانی من احتیاجی به ماشین ندارم!»
آن روزها عباس یک ماشین دوج اوراق داشت که هر روز در تعمیرگاه بود. حاج آقا گفتند: «شنیده‌ام که خلبانان پایگاه ماشین گرفته‌اند، ولی شما نگرفته‌اید. حالا من می‌خواهم این ماشین را به شما بدهم!»
عباس گفت: «نمی‌خواهم دست شما را رد کنم؛ پس شما لطف بفرمایید و این ماشین را به پایگاه هدیه کنید؛ آن وقت ما هم سوار آن خواهیم شد!»
حاج آقا فرمودند: «آقای بابایی! پایگاه خودش سهمیه ماشین دارد. این ماشین برای شماست!»
عباس در حالی که سر به زیر انداخت بود، گفت: «مرا ببخشید؛ اگر ماشین را به پایگاه هدیه کنید من بیشتر خوشحال می شوم!»
حاج آقا گفتند: «حالا که شما اصرار دارید، باشد؛ من این ماشین را به پایگاه هدیه می کنم!»
 به علت خرابی منبع‌ها، آب آشامیدنی پایگاه کم شده بود. شهید بابایی از من خواست تا به طور مرتب با تانکر از دریاچه و یا از شهر اصفهان به داخل پایگاه آب بیاورم. من مدتی این کار را با کمک چند نفر از دوستانم انجام می‌دادم اما گویا ایشان احساس کرده بود به خاطر کمبود نیرو، کار کند پیش می رود.
یک روز از من خواست رانندگی با تانکر را یادش بدهم. اطاعت کردم و ایشان هم در چند نوبتی که پشت فرمان نشستند، رانندگی با تانکر را یاد گرفتند. بعد از آن در مواقع بی‌کاری و استراحت، می‌آمد و به ما کمک می‌کرد.
یکی از این روزها، وقتی آمد دیدم آن‌قدر خسته است که نای حرکت ندارد.گفتم: «امروز نمی‌خواهد زحمت بکشید. خودم از پسِ کارها برمی‌آم!»
قبول نکرد. اصرار کردم؛ نپذیرفت. ناچار دست گذاشتم روی چیزی که به آن حسّاس بود. گفتم: «شما مگر فرمانده پایگاه نیستید؟ آیا نباید بیش از همه مقررات را رعایت کنید؟»
گفت: «بله؛ چه شده مگه؟»
گفتم: «شما گواهینامه پایه یک دارید؟»
گفت: «نه!»
گفتم: «پس چرا برخلاف قوانین می‌خواهید پشت فرمان تانک بنشینید؟ این خلاف مقررات است!»
با این حرف، بی‌درنگ ماشین را نگه داشت و از پشت فرمان پایین آمد. گفت: «بفرمایید؛ شما بنشینید!»
یکی از شب‌ها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداری‌اش از ساعت دو الی چهار صبح بود، سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «در ضلع جنوبی قرارگاه، یک نفر هست که فکر می کنم برایش مشکلی پیش آمده!»
پرسیدم: «مگر چه کار می‌کند؟»
گفت: «خودش را روی خاک‌ها انداخته و یک ریز گریه می کند.»
با عجله لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلی که او نشان می‌داد رفتم. به نزدیکی‌های آن بنده خدا که رسیدیم، به سرباز گفتم: «تو همین‌جا بمان و جلوتر نیا!»
آهسته و بی‌صدا رفتم نزدیک. صدا به نظرم آشنا آمد. نزدیک‌تر که شدم، صاحب صدا را شناختم؛ تیمسار بابایی، فرمانده قرارگاه، بود. به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب خلوتی برای خودش دست و پا کرده بود. چنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود هیچ توجهی نداشت. هرچه کردم دیدم نمی‌توانم به خودم اجازه بدهم خلوتش را برهم بزنم. همچنان بی‌صدا برگشتم و به نگهبان گفتم: «ایشان را می‌شناسم. با او کاری نداشته باش و این موضوع را هم برای کسی نقل نکن!»
یکی از خلبانان هواپیماهای مسافربری، در بازگشت از آفریقا، جهت دیدن تیمسار بابایی به دفترش آمد و مقداری موز و آناناس، که آن زمان در ایران کمیاب بود، برایش آورد.
شهید بابایی یک آناناس را از میان کیسه برداشت و کمی به آن نگاه کرد. سپس آن را در دست چرخاند و چند بار «سبحان الله» و «الله اکبر» گفت. خلبان در کناری ایستاده بود و از این که تیمسار بابایی از هدیه‌ای که او آورده بود خشنود است،‌خوشحال به نظر می‌رسید.
شهید بابایی طبق عادتش از شگفتی این نعمت خداوند حرف زد، رو به آن خلبان کرد و گفت: «برادر! اگر می‌خواهی من از این هدیه‌ای که آورده‌ای بیشتر خوشحال شوم، آن‌ها را ببر پایین و با دست خودت به کارگرهایی بده که در محوطه ساختمان مشغول کار هستند!»
خلبان که کمی جا خورده بود، گفت: «قربان من اینها را برای شما آوردم!»
شهید بابایی در پاسخ گفت: «من از شما تشکر می کنم؛ ولی اگر این را کارگران بخورند، لذتّش برای من بیشتر است!»
آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین‌تر از روزهای قبل بود. یکی از حرف‌هایی که آن روز زد و هنوز در گوش من است، این بود: «وقتی اذان صبح می‌شود، پس از این‌که وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! دستت را بر سر من بگذار و تا صبح فردا برندار!»
با لحنی که بیشتر شوخی بود تا جدّی، پرسیدم: «فایده این کار چیه؟»
گفت: «اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی‌تواند فریب‌مان دهد!»



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( شنبه 89/5/16 :: ساعت 3:0 صبح )


>> بازدید امروز: 1
>> بازدید دیروز: 59
>> مجموع بازدیدها: 282686
» درباره من

عــــــــــروج
مدیر وبلاگ : خط شکن ...[98]
نویسندگان وبلاگ :
آسمان عروج ...
آسمان عروج ... (@)[16]

بال پرواز ...
بال پرواز ... (@)[4]

عاجر ...
عاجر ... (@)[0]


به نام خدا ... خط شکن ... یه نسل سومی ... یکی که خیلی چیز ها دیده و شنیده و تجربه کرده ... یکی که سعی در اصلاح درون و بیرونش داره ... یه بسیجیه دانشجو ... یه بسیجیه طلبه ... به امید شهادت

» پیوندهای روزانه

افشاگری از خود فروختگان اصلاحات جنبش سبز اموی ... [21]
کتاب پاسخ به شبهات اینترنتی 1 [160]
عشق یعنی ... ؟! [183]
صدای شرهانی ... صدایی از اولین باز دید ازبلاگ تا پلاک 2 [780]
لاله های سخن گو ... [218]
حالم دیدنی است ... [162]
استخاره با قرآن ... [186]
بهترین مهمون ... [274]
حسین ... [299]
گوگل google [109]
یاهو ایمیل yahoo Email [174]
[آرشیو(11)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
عشق[3] . عشق به خانواده . عیوبم . فداکار . فرزند . معجزه . هشدار . وفاداری . کمتر . اخلاق . ازدواج . ایران . ایمان . بچه های جهاد . بد . تر . جغله های جهاد . درس . زندگی . سنی . شیعه . طنز . عاشق . عروج _ پرواز .
» آرشیو مطالب
*« هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرنیِ »*
افسانه شهادت فاطمه ؟!!؟ اهل تسنن نخوانند ؟!
کاش جنگ رو از یاد برده بودم
جوانان و تهاجم فرهنگی
عروجی مظلومانه
خاطره بازگشت
عروجی کم یاب
این مطلب رو اصلاً نخونید ؟!
زمستان 1383
بهار 1384
تابستان 1384
زمستان 1384
بهار 1385
تابستان 1385
پاییز 1385
عروجی فاطمی ...
صدایی خاموش ...
روایتی از بلاگ تا پلاک ...
عروجی حسینی ...
شرایط جلسات تفسیر
چند روزی با شهداء ...
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
وای مادرم ... ( شهادت مادرم زهرا (س) )
فشار قبر ...
به مهمانی بابا خوش آمدی
گام های زهرا ...
خط شکسته شده ...
درد عشق ...
شهداء شرمنده ام ...
به خود آئیم ... ؟!!
نوشته های بیقرار عروج ...
نوشته های آسمان عروج ...
نوشته های عطیه عروج ...
نوشته های کمیل ...
تابستان و پاییز 87
ایران سنی مذهب فرزد کمتر زندگی بد تر
عشق و زندگی
نوشته های کمیل ...
مرگ بر ضد ولایت فقیه ...
عمومی ...
بارش های باران ...
نوشته های عاجر ...
خاکریز ...
بال پرواز جنگ شهید بابایی
سال 89
سال 90
سال 91
سال92

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
پیاده تا عرش
.:: در کوی بی نشان ها ::.
دل نوشته های یک دختر شهید
پرواز تا یکی شدن
.:: بوستان نماز ::.
تخریبچی ...
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
یادداشتهای فانوس
شــــــهدای روستای مـــکـــی کوهسرخ
سرافرازان
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
اواز قطره
بچّه شهید (به یاد شهدا)
چفیه
نگاه منتظر
شهدا
عطر حضور
سراج
نیم پلاک
فدایی سید علی
قافله شهداء
هیئت حضرت علی اکبر(ع)
فلورانس مهربون
شاهد
سایت بچه های قلم
حجاب
کوثر ...
راه آسمان کجاست؟
آفرینش
حزب اللهی مدرنیته
.: حرف دل :.
حاج رضا
بیسیم چی
گل دختر
خونه یاس 115
دیدبان برج مینو
بی قرار
راز و نیاز با خدا
از پشت دوربین من
دستنوشته های بی بی ریحانه
زیر آسمان خدا
بیت حسن ک.نظری(امُل جان)
بهارستان
عروج ...
عــــــــــروج
حجاب و دختران آخر الزمان
خلوتم پر است از حس غریب ...
کوثر
شیمیایی
زینب خانوم
وبلاگ حاج حمید
خاطرات شهداء ...
فرش دل
یاگاه اطلاع رسانی فرهنگی شاهد . نوید شاهد
حریم یاس
اخلاق زناشویی
قافله قاریان قرآن شهداء ....
دهلران شرهانی
به مریم بگویید بخندد ...
نمایه ... بارانی که برای باد مینویسد ...
کاریکاتوریست برقی
کنتراست ... سایت هنری
حم عسق ...
خیلی دور ... خیلی نزدیک
ساجدون ...

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب